نمایشگاه قرآن
سلام عزیزم!
پنج شنبه رفتیم نمیایشگاه قرآن ......
عکساشو بعدا میذارم...
قبل از اینکه راه بیفتی مامانت میگفت کیفتو برداشته بودی و هی ب ساعت نگاه میکردی و میگفتی مامان بریم دیر شد.......
بعد ک رسیدیم هی میگفتی مامان زوده.............
به باباتم میگفتی بابا رسیدیم نرو..........
وقتی گذاشتیمت تو کالسکه کلی غر زدی ک میخوای خودت راه بیای ..باباتم از کالسکه اوردتت بیرون ..
بعد گیر دادی ک باید خودت کالسکتو بیاری .........
اصن ی وضعی خاله ...
با دستای کوچولوت کالسکتو هل میدادی ...........
ملت کلی شاد شدن همه میگفتن نگاه کن داره خودش کالسکشو راه میبره..........
بعدم خسته ک میشدی میگفتی آله بقل..........
منم بقلت میکردم.....
تو ماشین ک میخاستی شیطونی کنی من نمیزاشتم بقلم میکردی میگفتی آله دوستت دارم......
ی دنیا دوست ....بعد من ک بوست میکردم سریع شیطونیتو شروع میکردی فسقلی....
ی جا نشستیم که افطار کنیم ....بعد 3 تا بچه داشتن بازی میکردن شما هم ک داشتی غذا میخوردی ی دفعه پاشدی رفتی پبش بچه ها و گفتی :بچه بشین ... بچه بشین .....هی تکرار میکردی
همه مردیم از خنده ..........
بعدشم بچه ها ترسیدن و رفتن اونور...........
ی نمایش برا بچه ها گذاشته بودن شما هم وایستادی و کلی دست زدی....
ی جا واینمیستادی ک شیطون
ی دقیقه چشممونو برمیداشتیم سریع میدویدی میرفتی بعد تا میدویدیم دنبالت خوشت میومد و تند تر میدویدی
کلا بابات اونروز فقط دوید دنبال تو....
وقتی برگشتیم تو ماشین ب بابات میگی بابا قفل.....
بابات ک ماشینو قفل کرد میگی: آفرین بابا
بعد تو خیابون میگی بابا اینجا خطر داره نرو.............
بعد هم ک بهت گفتم خاله بخاب بالشتو از پشت ماشین اوردی پایین خابیدی بعد میگی مامان پتو........
تا خونه هم فقط میخندیدی و شیطونی میکردی مثلا خواب بودیاااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بعد جمعه زنگ زدی خونمون میگی:مونی (مامانی) آله مرجیه ........بردیم ....ماشین
شیطون عکساشو بعدا میزارم...